مرزهاي تخاصم در سياست؛ خشونت و حذف سياسي : محمدرضا تاجيك

ساخت وبلاگ

 

مرزهاي تخاصم در سياست
 
خشونت و حذف سياسي
 
محمدرضا تاجيك

كارل اشميت به‌ ما مي‌گويد: امر سياسي شديدترين و آخرين حد خصومت است، و هر خصومت انضمامي هرچه به نقطه اوج نزديك‌تر شود سياسي‌تر مي‌شود. اما به‌راستي خشونت ذاتي سياست است؟ به بيان ديگر، آيا سياست را جز در پيوند تنگاتنگ با حاكميت، و حاكميت را جز در رابطه عميق و وثيق با انسان تحت انقيادش - به‌مثابه موضوع يا ابژه‌يي براي زنده بودن خويش - و اين پيوند و رابطه را جز در پرتو منطق استيلا، خصومت و خشونت مي‌توان بازنمايي كرد؟ بي‌ترديد، هرگونه پاسخي به اين سوال مستلزم تاملي در منظرها و نظرهاي گوناگون در اين عرصه است. لذا در سلسله‌مباحث زير تلاش مي‌شود رابطه بين سياست، خصومت و خشونت را در بستر نظام‌هاي انديشگي سياسي مختلف برجسته كنيم.

قبل از ورود به بحث، تاكيد بر برخي آموزه‌هاي ژيژك در اين زمينه را ضروري مي‌دانم:

1- خشونت ويژگي مستقيم برخي اعمال نيست، بلكه بين اقدامات و بستر انجام آنها، بين فعاليت و عدم فعاليت سرشكن شده است. اقدام واحدي بسته به بستر انجامش مي‌تواند خشونت‌بار يا غيرخشونت‌بار تلقي شود؛ گاه لبخندي مودبانه مي‌تواند خشونت‌بارتر از عصبانيتي وحشيانه باشد.

2- در پيشاني اذهان ما اقدامات جنايت‌آميز و تروريستي، ناآرامي‌هاي مدني و ستيزهاي بين‌المللي نشانه‌هاي آشكار خشونت هستند. اما بايد بياموزيم كه يك گام عقب رويم و خودمان را از كشش هوش‌رباي اين خشونت «كنشگرانه» آشكار – خشونتي كه يك كنشگر آشكارا قابل تشخيص به اجرا مي‌گذارد – رها سازيم. بايد فراز و فرود پس‌زمينه‌يي كه اين‌گونه فوران‌هاي خشونت را پديد مي‌آورد بشناسيم. با يك گام پس رفتن مي‌توانيم خشونتي را تشخيص دهيم كه قوام‌بخش همان تلاش‌هايي است كه براي مبارزه با خشونت و ترويج تساهل به‌عمل مي‌آوريم.

3-خشونت كنشگرانه صرفا نمايان‌ترين ضلع مثلثي است كه اضلاع ناپيداترش دو نوع خشونت كنش‌پذيرانه است. نخست، خشونت «نمادين» را داريم كه در زبان و قالب‌هاي آن – همان كه هايدگر «قرارگاه هستي ما» مي‌خواند – تبلور يافته است. دوم، خشونتي هم وجود دارد كه آن را «سيستمي» مي‌خوانيم: همان پيامدهاي غالبا فاجعه‌باري كه عملكرد بي‌تلاطم نظام‌هاي اقتصادي و سياسي به‌بار مي‌آورد. نمي‌توان خشونت كنشگرانه و كنش‌پذيرانه را از نظرگاه واحدي دريافت؛ خشونت كنشگرانه به معناي دقيق كلمه در برابر پس‌زمينه سطح صفر عدم خشونت تجربه مي‌شود. خشونت كنشگرانه را نوعي به هم خوردن وضعيت «بهنجار» و مسالمت‌آميز امور مي‌دانند. اما خشونت كنش‌پذيرانه ناپيداست زيرا قوام‌بخش همان معيار سطح صفري است كه با نگاه به آن، چيزي را داراي خشونت كنشگرانه مي‌شناسيم. بر اين اساس، خشونت سيستمي چيزي شبيه «ماده سياه» مشهور دانش فيزيك است: نقطه مقابل خشونت كاملا نمايان كنشگرانه. ممكن است خشونت سيستمي ناپيدا باشد ولي براي سر درآوردن از آنچه در غير اين‌صورت، فوران‌هاي «نابخردانه» خشونت كنشگرانه به‌نظر خواهد رسيد، بايد آن را در نظر بگيريم.

اكنون اجازه بدهيد از رهگذر اين تمهيد كوتاه نظري، ورودي عميق‌تر به ساحت منظرها و نظرهاي گوناگوني داشته باشيم كه به‌نحوي از انحا و در سطحي از سطوح به رابطه ميان خصومت، خشونت و سياست پرداخته‌اند.

1- اشميت، خصومت و سياست


مي‌دانيم اشميت به عقيده گناه نخستين باور دارد، و از اين‌روست كه تصريح مي‌كند: «تمام نظريه‌هاي اصيل سياسي، انسان را شر مي‌پندارند»، و از هبوط به‌منزله كشاكشي الهي ياد مي‌كنند. نزاع ميان انسان‌ها در نظر او، نوعي بازتاسيس اين كشاكش از سوي خداست؛ خدايي كه بر ما حكم كرده است سياسي باشيم. بنابراين، از نظر او دشمني و عداوت بخشي از نظم الهي و جنگ محكمه خداوند است، و از اين‌رو، جست‌وجوي ليبرال‌ها در يافتن صلح و امنيت به معناي شورش در برابر خداست، و ابليسي كه ما را به اين‌كار وسوسه مي‌كند، كسي جز توماس هابز نيست.

خداي اشميت بر جهان طبيعي به‌لحاظ عقلي نظم‌يافته فرمان مي‌راند، جهاني كه در آن انسان‌ها جاي خود را پيدا مي‌كنند. خداي پنهان، تصميم‌گيرنده و حاكم او يك‌بار پيش از آن، حقايق را بر همگان آشكار كرده، و قدرتش خاستگاه انحصاري آن حقايق را پيش نهاده است. در اين ميان، حقيقت بنياديني كه او براي ما بيان مي‌كند اين است كه همه‌چيز ذاتي از سياست الهي را در خود دارد. او در رساله كوتاه «الهياتِ سياسي» مي‌نويسد: «امر سياسي، امر تام است، لذا هر تصميمي هم كه غيرسياسي باشد همواره تصميمي سياسي است... و اين امر متوقف بر اين پرسش است كه يك الهيات معين، الهياتي سياسي است يا الهياتي غيرسياسي.»

هاينريش ماير در توضيح اين موضوع مي‌گويد چنين معادله‌يي ميان سياست و الهيات نزد اشميت حقيقتي وحياني است كه از نگاه جستار عقلاني فلسفه سكولار پوشيده مي‌ماند، جستاري كه نمي‌تواند به رسوخ در راز وحي اميدوار باشد. به عبارت ديگر، به‌راستي فرد همان‌گونه در باب سياست تصميم مي‌گيرد كه در باب ايمان دست به انتخاب مي‌زند. شخص حاكم در باب كنش سياسي تصميم‌گيري مي‌كند، حال ما بايد تصميم بگيريم اين شخص «عيسي خواهد بود يا پسر خدا؟» نزد اشميت، مشكل ليبرال‌ها اين است كه آنان با به تعويق انداختن يا مقرر داشتن كميته‌يي براي بررسي اين پرسش به حل آن مي‌پردازند.

به ‌تصريح اشميت، آنچه انسان را جانوري سياسي مي‌كند همانا كنش جنگيدن است. در واقع، آدمي به عنوان جانور سياسي (پديده طبيعي) به‌دنبال بقاي خود و هستي جامعه است و تنها همين انگيزه هم هست كه منشا كنش سياسي‌اش مي‌شود. «بقاي هستي ملت يا همان حفظ حاكميت، در نظر اشميت، يگانه انگيزه‌يي است كه باعث مي‌شود آدميان به ميل خويش به كشتن و كشته شدن تن سپارند و البته همين انگيزه است كه در مقام محتواي وجودي (اگزيستانسيال) كنش جنگيدن، آدمي را به جانور سياسي بدل مي‌كند. ستيز، در ديدگاه اشميت نقش اساسي دارد به طوري كه جهان بدون ستيز و جنگ، جهاني است عاري از سياست. اشميت در همين‌باره در كتاب مفهوم امر سياسي مي‌نويسد: «جهاني كه در آن امكان جنگ به‌كلي حذف شده باشد، جهاني سربه‌سر در سايه صلح، جهاني فاقد تمايز‌گذاري ميان دوست و دشمن فلذا جهاني عاري از سياست خواهد بود.»

اشميت بر آن است كه «تنها با كشف و تعريف مقوله‌هاي مشخصا سياسي مي‌توان به تعريفي از امر سياسي دست يافت. در تقابل با انواع و اقسام كوشش‌هاي بالنسبه مستقل تفكر و كنش بشري، به‌ويژه تفكر و كنش اخلاقي، زيباشناختي، و اقتصادي، امر سياسي معيارهاي خاص خود را دارد كه به طريقي ويژه خود ابراز وجود مي‌كند. بنابراين، امر سياسي لاجرم بر تمايزهاي غايي خود متكي است كه منشأ همه كنش‌هايي به‌‍‌‌شمار مي‌آيند كه معناي مشخصا سياسي دارند... تمايز سياسي مشخصي كه كنش‌ها و انگيزه‌هاي سياسي را مي‌توان به آن بازگرداند، تمايز ميان دوست و دشمن است. اين تمايز به عنوان يك معيار امر سياسي را تعريف مي‌كند و الا نه تعريفي جامع است و نه از محتواي جوهري آن نشان دارد... امر سياسي مستقل است، نه به‌معناي يك قلمرو جديد متمايز، بلكه از آن حيث كه نه مي‌توان آن را بر مبناي هيچ برابرنهاد يا آميزه‌يي از برابر نهادهاي ديگر استوار كرد و نه مي‌توان آن را نشات‌گرفته از اين برابرنهادها دانست. بنابراين، مراد اشميت از «امر سياسي» شيوه‌يي از زيستن يا مجموعه‌يي از نهادها نيست، بلكه نوعي معيار براي گونه خاصي از تصميم‌گيري است.

در باب دوستي‌اي كه اشميت مدنظر دارد، نمي‌توان واژه‌يي مناسب از ميان متون كلاسيك سياسي براي تعريف آن انتخاب و اختيار كرد. دوستي نزد اشميت، معنايي سلبي دارد، يعني خاستگاه دوستي نوعي مشاركت در دشمني و عداوت عليه چيزي است. دشمن مورد نظر اشميت، دشمني عمومي است، نه شخصي؛ جامعيت نزد او به‌معناي بدني سياسي است كه بر حسب كميت دشمن تعين مي‌يابد. عداوت، نوعي رابطه تعريف‌شده است كه تنها وقتي پديد مي‌آيد كه من شخصي را به‌مثابه «چيزي ذاتا بيگانه و متفاوت» تشخيص بدهم و «ديگري يا غريبه» را بازنمايي كرده باشم. به عبارت ديگر: «به‌من بگوييد دشمن‌تان كيست تا بگويم كه هستيد.» اشميت همچنين تصريح مي‌كند: «مفاهيم دوست و دشمن را بايد در معناي انضمامي و وجودي‌شان درك كرد، نه به‌منزله استعاره و نماد، و نه در حالت رقيق‌شده‌شان بر اثر تلفيق با مفاهيم اقتصادي و اخلاقي و غيره، و به طريق اولي، نه به‌معناي خصوصي- فردگرايانه به‌مثابه جلوه‌يي رواني از عواطف و تمايلات شخصي. مفاهيم دوست و دشمن برابرنهادهايي هنجاربنياد يا معنوي محض نيستند.»

از آنچه گفته شد مي‌توان به اين نتيجه رسيد كه اشميت بر اين باور است كه «همه‌چيز» بالقوه سياسي است، زيرا هر چيز - اخلاق، دين، اقتصاد، هنر- در حد غايي خود از اين استعداد برخوردار است كه به مقوله‌يي سياسي و نوعي رويارويي با يك دشمن بدل شود و به عامل درگيري و تخاصم تغيير ماهيت دهد. حتي ليبرال‌ترين ملت‌ها نيز، در صورتي كه خود را در خطر ببينند، از گاوآهن‌هاي بازار آزاد خود شمشير مي‌سازند. از اين‌رو، عداوت عنصري ذاتي در زندگي انساني است: «تمام زندگاني انسان به ستيز و درگيري مي‌گذرد و هر انساني به‌نحو نمادين يك ستيزه‌جو است». جهان بدون جنگ، دنياي بدون سياست است؛ جهان بدون سياست جهان بدون عداوت و دشمني است و جهان بدون دشمني جهان بي‌انسان است. «همه مفاهيم، تصاوير و تعابير سياسي، معنايي جدلي دارند. آنها همه بر محور ستيزي معين مي‌‌شوند و با وضعيتي انضمامي گره خورده‌اند؛ نتيجه (كه خود را در قالب جنگ يا انقلاب عيان مي‌سازد) گروه‌بندي دوست-دشمن است و هرگاه اين وضعيت رنگ بازد آن مفاهيم و الفاظ همه به تجريداتي ميان‌تهي و شبح‌وار بدل مي‌شود. كلمه‌هايي چون دولت، جمهوري، جامعه، طبقه و همچنين، حاكميت، حكومت مشروطه، دولت قانون‌سالار، حكومت استبدادي، ديكتاتوري، طرح‌ريزي اقتصادي، دولت بي‌طرف يا دولت تام و نظاير اينها، درك نمي‌شوند اگر آدم نداند كه با چنين الفاظي دقيقا چه كسي تحت تاثير قرار مي‌گيرد، با چه كسي پيكار مي‌شود و چه كسي دفع يا نفي مي‌شود.»

با اين وصف، اشميت را مي‎توان متفكري دانست كه «به تبعيت از هابز كه انسان را گرگ انسان به‌شمار مي‌آورد، با تاكيد بر اينكه عرصه زندگي عرصه تخاصم و مقابله قهرآميز ميان افراد بر سر دستيابي به قدرت و حذف حريف است، اين انديشه را مطرح مي‌سازد كه جامعه تنها در پرتو در اختيار داشتن تصويري از يك «دشمن» شكل مي‌گيرد. از ديدگاه اشميت، در مبارزه بر سر كسب قدرت، گروه خودي ‌بايد با بهره‌گيري از همه امكانات «غيرخودي»ها را از صحنه طرد كند. در عين حال، حفظ همبستگي «خودي»ها در گرو آن است كه مستمرا خطر «دشمن» كه متمثل‌كننده «غيرخودي»ها است، مورد تاكيد قرار گيرد. جرج اورول، در رمان 1984، همين آموزه اشميتي را در قالب تاكيد رهبران كشور اوسيانيا بر خطر دائمي دشمن كه از آن با نام يورازيا ياد مي‌شود، بازگو مي‌كند.

از رهگذر اين مباحث همچنين مشخص مي‌شود اشميت با دموكراسي ميانه‌يي ندارد، و به دولت مقتدر و مشت آهنين لوياتان براي حفظ منافع «جامعه» (يعني گروه خودي) اهميت مي‌دهد. در حوزه روابط بين‌الملل از اين اصل پيروي مي‌كند كه آنچه براي منافع جمع مفيد است بايد رعايت شود، اما پيروي از اصول انتزاعي و عام، نه ضرورت دارد و نه مفيد است. در ديدگاه اشميت، اصول عام و جهانشمول فاقد اعتبارند. همه آنچه اهميت دارد اصول انضمامي و خاص و نيز عملكردهاي مشخص و انضمامي است كه همبستگي و منافع گروه را تامين مي‌كند. براي اشميت، سياست حوزه قدرت برهنه است و به‌هيچ‌روي نبايد آن را با حوزه امور اخلاقي خلط كرد. اخلاقيات اشميتي نيز، اخلاقيات درون‌گروهي و انضمامي و معطوف به فايده براي گروه است و نه آموزه‌هاي فراگير و غيرزمانمند و عام و كلي. در ديدگاه اشميت، فرد در ميان جمع هويت مي‌يابد و هويت شخصي مستقل از گروه، نه ممكن است و نه مطلوب.

اشميت همچنين در روح‌القوانين زمين به ترسيم تاريخي اسطوره‌يي از روابط بين‌الملل بر اساس رابطه عداوت انساني و استيلاي زمين، دريا و هوا مي‌پردازد. اشميت در توانايي روزافزون جغرافيايي انسان مدرن در تسلط بر جهان خود، شاهد فسخ و انحلال حاكميت و گسترش دشمني و تخاصم است. او پيامد چنين گرايشي را جنگ‌هاي تمام‌عياري مي‌داند كه از سوي كشورهاي قدرت‌مند عليه دشمن مطلق خود و با استفاده از تمام منابع خود هدايت مي‌شوند، جنگ‌هايي كه اتفاقا بر اصول اخلاقي و كلي اما غيرالزام‌آور رخ مي‌دهند.

او عموما اعتراض مي‌كند، زمانه ما زمانه «خنثي‌سازي و سياست‌زدايي» است، و تنش‌هاي سالم در زندگي سياسي به واسطه مصرف اختصاصي، سرگرمي‌هاي عمومي، و «گفت‌وگوي هميشگي» منحل شده‌اند، و منشأ همه اينها ليبراليسم است. البته او تصريح مي‌كند ليبراليسم، سياسي است، اما به‌نحوي ناموفق. ضعف دولت‌هاي ليبرال پيامد حمله آنها به دشمني طبيعي در انسان است، چيزي كه وجود سياسي آنها را تعيين مي‌كند. او ضعف اين دولت‌ها را به فرماليسم ظالمانه حقوقي، «بي‌طرفي» متظاهرانه‌شان، و نوسان آنها ميان صلح‌طلبي نظامي و جنگ‌ عقيدتي و اخلاقي نسبت مي‌دهد. از اين‌رو، ليبراليسم در نگاه خود خوار و پست جلوه مي‌كند.

به باور اشميت، مشكل ليبراليسم بيشتر در ترس از تصميم‌گيري است تا ترس از دشمن؛ اين در حالي است كه تصميم‌هاي شخص حاكم در سياست اجتناب‌ناپذير مي‌نمايد، حتي اگر اين تصميمات بر پايه اصول دموكراتيك باشد. او با توسل به سرشت متخاصم آدمي تلاش مي‌كند شاهدي تاريخي براي ضرورت سياسي و دائمي مهار اختياري خود سياست بيابد. كتاب ديكتاتوري (1921) او تاريخ نهاد‌ها را از امپراتوري روم تا «ديكتاتوري پرولتارياي» اتحاد جماهير شوروي به تصوير مي‌كشد و در خلال آن با موشكافي تمام تلاش دارد مشروعيت مفهومي ديكتاتوري را اعاده كند. او بر اين باور است كه امتناع از پذيرش ديكتاتوري موقتي و معتدل، موجب پيدايش ديكتاتوري‌هاي تمام‌عيار در تاريخ شده است. او بحث خود را در كتاب ديگري با عنوان جايگاه عقلاني پارلمانتاريسم معاصر پي مي‌گيرد. او در اين كتاب بر اين عقيده تاكيد مي‌ورزد كه ديكتاتوري‌هاي موقتي‌اي كه اراده مردم متحدشده را عملي مي‌كنند با اصول دموكراتيك بسيار سازگارترند تا پارلمانتاريسم ليبرال، ساختاري كه به‌نحوي غيرمستقيم از خلال تشريفات و نخبگان به اداره كشور مي‌پردازد. او حتي در اصول مشروطه، پيش از اين، نيز گفته بود نهادها «مطلق» نيستند، آنها صورتي انضمامي به تشخص Volk (مردم) اعطا مي‌كنند. نهادها به اين ترتيب بر اساس «تصميمي سياسي و پيشين» شكل مي‌گيرند و به مردم «وجود، اتحاد و امنيت» مي‌دهند.



تا اينجا از اشميت آموختيم:

- تمايز دوست- دشمن، بنيان سياست و يگانه تفكيك مشخصي است كه همه كنش‌ها و انگيزه‌هاي سياسي قابل تقليل به آن است.

- اين تمايز نه بر پايه نوعي «محتواي جوهري» صورت مي‌پذيرد و نه از سنجه معياري ديگر (مثلا معيار اخلاقي نيك/ شر) مشتق مي‌شود. دشمن داراي يك موقعيت ابژكتيو اجتماعي پيشيني نيست، بلكه محتوا و هويتش، طي كشمكش و در نتيجه و مشروط به آن مشخص مي‌‌شود. در اين تعريف، دشمن مي‌تواند هر ديگري غريبه‌يي باشد كه امكان ستيز با آن وجود دارد.

- ستيز، دلالتي استعاره‌يي ندارد و مفاهيم دوست و دشمن وقتي معناي واقعي خود را پيدا مي‌كنند كه سخن از امكان واقعي كشتن به ميان آيد... امكان، كلمه كليدي اشميت در تفكيك و تشخيص دشمن است. آنچه اين امكان را محقق ساخته و به اين بعد بالقوه ستيز محتوايي ايجابي مي‌بخشد، چيزي جز تصميم حاكم نيست.

- امر سياسي نوعي تمايز بدون محتواست كه محتوا و ماهيت واقعي‌اش، به‌واسطه يك تصميم تعيين مي‌شود تا به يك تمايز آنتاگونيستي بدل شود. محتواي چنين ستيزي مي‌تواند از زمينه‌هاي گوناگون اقتصادي، اخلاقي و مذهبي حاصل آيد، اما گروه‌بندي دوست-دشمن چنان به لحاظ وجودي قاطع و موثر است، كه تمام برابرنهادهاي غيرسياسي، به محض بدل شدن به تضادي سياسي، انگيزه‌ها و محتواي مذهبي، اقتصادي و فرهنگي‌شان را كنار گذاشته و تابع شرايط وضع سياسي تازه مي‌‌شوند.

- حاكم همزمان بيرون و درون نظم حقوقي قرار دارد. حق «قانوني» تعليق «قانون»، حاكم را به يك مفهوم مرزي بدل مي‌كند. (استعاره لوياتان، «خداي ميرا»ي هابز، به‌خوبي نشان‌دهنده اين وضعيت مرزي حاكميت نسبت به قانون است.) حاكم كسي است كه اين قدرت حقوقي را دارد كه با تعليق اعتبار قانون، خود را «به طور قانوني» به بيرون از دايره قانون انتقال دهد. اين صورت‌بندي از آن‌رو پارادوكسيكال است كه آنچه بايد در نظام قانوني ادغام شود، بيرون از آن قرار دارد و دقيقا متضمن «كاربست دل‌بخواهي قوانين» و مترادف با تعليق خود نظم قانوني است: «قانون بيرون از خودش» قرار گرفته است.

-حاكم كسي است كه درباره استثنا تصميم مي‌گيرد و استثناست كه حدود و مرزهاي قاعده را مشخص مي‌سازد. تعريف حاكميت به عنوان تنها مكاني كه در آن تصميم‌گيري درباره «وضعيت بحراني» يا «استثنا» صورت مي‌پذيرد، براي اشميت، معادل با اين واقعيت است كه قدرت با پر كردن حفره‌هاي قانون، امكان سامان دادن و نظم‌دهي عملي، قاطع و موثر به امور واقع را ميسر مي‌سازد و خطرات ذاتي يا احتمالي نابساماني و ناهنجاري را از بين مي‌برد. در اين ميان، مهم‌ترين فعل حاكمانه براي سامان‌بخشي قاطع به امور، تفكيك روشن دوست از دشمن است.

- قانون نمي‌تواند مشروعيتش را از خود اخذ كند و همواره نيازمند ارجاع به چيزي بيرون از خويش است. نظم قانوني تنها زماني معنا دارد كه وضعيتي هنجاري برقرار باشد. از اين‌رو، معياري لازم است كه به طور دقيق مشخص سازد آيا اين وضعيت هنجاري به‌واقع وجود دارد يا نه. به‌نظر اشميت، اين معيار چيزي نيست جز تصميم حاكم. حاكم است كه مشخص مي‌سازد كدام نظم مشروعيت دارد و كدام نه، كدام وضعيت عادي است و كدام وضعيت بحراني.

منبع : اعتماد 3 دی 

نیــــــــک نیــــــــــــــــــــوز...
ما را در سایت نیــــــــک نیــــــــــــــــــــوز دنبال می کنید

برچسب : سیاست ,اجتماع , نویسنده : سردبیر نیک نیوز nick بازدید : 334 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1391 ساعت: 10:30